۴-۲ مدیریت و چیدمان مشکلات فکری و درونی مان
چقدر جالب چند دقیقه ای دارم راحت فکر می کنم ، منی که از ابتدا احساس می کردم ، حتی در فکر کردن هم دچار مشکل هستم .
شاید این مثال خوبی برای ذهن آشفته ام باشد ، مثلا : وارد یک خانه بشوم که تمامی اسباب و لوازم به هم ریخته است و هر کدام در گوشه ای قرار دارند و کسی هم به آنها توجهی نداشته باشد .
اما خیلی اذیت کننده می شود ، زمانی که خانه خودمان باشد ، یعنی بخواهیم در کنار همه اسباب و لوازم بهم ریخته ، زندگی کنیم .
کمی دشوار به نظر می رسد و باعث بهم ریختن اعصاب و روانمان هم می شود .
خوب چطور من این خانه را با این همه اسباب و لوازم که بهم ریخته و آشفته هست را نمی توانم تحمل کنم ؟
و حالا بیایم و بخواهم خودم را با همه مشکلات از درون ، کنترل کنم .
کنترل کردن خود ، کمی سخت یا غیر ممکن هست ، خوب استثنا هم ممکن است ، باشد . مثلا فردی بیاید و بگوید : من بهم نمی ریزم .
خوب من که بهم ریختم و حالم کمی گرفته شد .
حالا سوال من این است ..
چطور شد که من بهم ریختم ؟
از بی نظمی یا اینکه از شلوغی و ازدحام آن خانه بود ؟
شلوغی و بی نظمی اش ما را متوجه خودش کرد .
اما به نظرم بیشترین چیزی که ذهن مرا بهم ریخت و مرا آشفته کرد .
اول اینکه ، زمانی بود که احساس کردم این خانه خودم هست .
و دوم اینکه ، وقتی احساس مالکیت کردم ، به همراهش احساس مسئولیت هم آمد و از این ترسیدم ، واقعا من ترسیدم ؟
شاید هم ترسیدم و علتش این بود که گفتم چه کسی حوصله مرتب کردن این همه وسایل را دارد ؟
و شاید علت آشفتگی و یا سردرگمی از ترتیب دادن به همه موارد باشد.
چه نکته جالبی ..
خدا روشکر ، فکر کنم علت آشفتگی ام را فهمیده باشم .
بهتر است اینطور بگویم که : من برای این بهم ریختم ، چون احساس ترس از این موضوع کردم که توانایی مرتب کردن همه این وسایل و اسباب و لوازم را ندارم ، و بعد از این حس ، احساس ناتوانی کردم .
و بعد از چند لحظه که این موضوع در ذهنم چرخید آشفته تر هم شدم و نارحتی ام بیشتر شد ..
کم کم اعصبانی شدم و می خواستم از درونم فریاد بزنم .
می خواستم از درونم و با تمام وجودم فریاد بزنم و بخواهم همه را بیدار و از این موضوع با خبر کنم .
این راه حل درستی است ؟
اصلا فریاد بزنم کسی به کمکم می آید ؟
کسی که کمکم نمی کند ، پس چرا خودم را هم بیشتر با فریاد زدن ، ناراحت کنم .
اتفاقا اگر صدای فریاد ما به اطرافیان هم برسد ، آنها بجای کمک بیشتر ما را شِماتَت هم می کنند .
خوب ، کسی که کمکم نمی کند …
و اینکه اجازه ی فریاد زدن هم ندارم ..
پس چکار باید بکنم ؟
کسی نیست به من کمک کند؟
اتفاقا یک موضوع مهم ، کسی هست که می تواند مرا کمک کند ، همیشه به هر شخصی فکر کرده بودم . و شاید هیچ وقت به آن فکر نکردم .
من که نمی فهم ، آن کیست ؟
چه کسی می تواند باشد ؟ که می تواند مرا کمک کند ، که تاکنون سراغش نرفته ام؟
چه کسی می تواند کمکم کند ؟
بازم یک سوال بی جواب .
نباید نا امید بشوم ، باید کمی فکر کنم ..
گفتم : فکر کنم ، خوب چرا نگویم کار کنم .
چه جالب .. ! دقت نکرده بودم به این که به خودم نگاه کنم.
و خودم مشکلم را بر طرف سازم .
یعنی من باید به خودم کمک کنم .
و راهی باشم که از این بن بست فکری بیرون بیایم ..
و ذهن آشفته ام را درمان کنم .
خوب چطور باید به خودم کمک کنم ..
می خواهم اسباب ها را مرتب کنم ، بدون اینکه کسی به کمکم بیاید .
واقعا امکان دارد ؟
خوب چرا باید ناراحت بشوم و درونم را خسته تر کنم.
من می توانم وسایل هایی را که کوچک هست و قدرتش را دارم را جابجا و مرتب کنم .
چه موضوع جالبی به ذهنم رسید ..
اساس و وسایل را تقسیم کنم ، یعنی اینکه آنها را از همدیگر جدا کنم .
خوب بهتر است اینطور بگویم که به همه وسایل نگاه نکنم ، یک به یک به سراغشان بروم ، آنهایی که توانم می رسد را مرتب کنم .
اما یکی را بردارم و به محل مورد نظر بگذارم ، وبعد بیایم اساس دومی را بردارم و به محل مورد نظر دیگر ببرم .
با این فکر دو تا از وسایل را مرتب کردم .
اگر نگاهم به موضوع جز به جز باشد ، شاید امکان موفقیتم را کمی بیشتر کند …
امکان موفقیت ، حالا از این کلمه می گذرم ، اما نه اینکه به آن بی توجه باشم ..
شاید من اگر از ابتدا به این موضوع فکر میکردم که می توانم یک به یک به موضوعات بپردازم کمی مشکلم حل می شد ، ولی باز هم مشکلی وجود دارد .
چه مشکلی ؟
من که واقعا نمی دانم از یک طرف مشکل را می گیری ، از طرف دیگر بیرون می زند ..
واقعا همینطور هست ؟
کمی که فکر می کنم ، به این موضوع می رسم که مشکل های کوچک مثل اساس های کوچک بود خودم هم بدون اینکه به همه مشکل ها نگاه کنم ، برخی را جدا کرده و حل و فصلش کردم ، اما همین که به مشکل های بزرگ ، مثل اساس و وسایل های بزرگ در مثالم برخورد میکنم ، کمی برایم سخت می شود ..
مثلا جابجایی یخچال به صورت فردی برایم سخت هست ، و شاید هم عملاً غیر ممکن باشد ، ولی ممکن است افرادی هم باشند که برایشان جابجایی یخچال به سادگی باشد ، اما موضوع این است که اگر نتوانم به تنهایی این کار را انجام بدهم .
چه کار کنم ؟
خوب ناراحتی و خستگی موضوعی را حل نمی کند ، من باید با توان درونی ام بتوانم ، دیگران را با خودم همراه کنم ..
یعنی اول اینکه نگاهم به موضوع پریشان کننده نباشد ، خیلی راحت با کمک گرفتن از شخص دیگر این وسایل و یا کارها را یک به یک به سرانجام برسانم .
چقدر خوب شد که به همین سادگی با نگاه جزئی هر وسیله ای را به محل خودش رساندم . پریشانی و اضطراب هم نگرفتم .
در ذهن ما هم به همین صورت هست ..
وقتی که به همه مشکل ها با هم فکر می کنم ، در این حالت چیزی جز خستگی و ناراحتی ، نتیجه دیگری را برایم ندارد .
و شاید نتیجه اش بشود اینکه دلم بخواهد با بلند ترین صدای ممکن فریاد بزنم .
اما تصمیم بر این شد که باید کمی ابتدا صبر کنم ..
و دوم اینکه به همه مشکل ها درونی ذهنم با هم نگاه نکنم..
یعنی ممکن است که ۵ یا ۱۰ مورد ذهنم را درگیر کرده است ، اگر قرار باشد ، همینطور درگیری های ذهنی ام با هم ادامه داشته باشند ، خسته می شوم ، منم تا حدی توان دارم ، نمی توانم که با هر موضوعی ساعت ها درگیر شوم.
باید موارد را بر روی کاغذ بیاورم ، حالا پیشرفت علم هم می تواند برای حل مشکلات به کمکم بیاید .
مثلا: در کامپیوتر بنویسم یا شکلش را هم رسم کنم
این خلاقیت فردی هست ، الان بیشتر به دنبال نتیجه ام .
خوب من هم به دنبال نتیجه ام ، یعنی تند و سریع دلم میخواهد سریعترین جواب ممکن را در لحظه بگیرم .
اما همیشه با عجله کردن ، بدترین نتیجه را گرفته ام ، پس قدم اول شد ، صبر .
قدم دوم اینکه باید بتوانم مشکل ها را خوب ببینم .
از ابزار باید کمک بگیرم ، مثلا در ساده ترین شکل ممکن ، یک کاغذ و خودکار می تواند به کمکم بیاید . و شکل های دیگر ، که این بستگی به خلاقیت شما دارد .
کاغذ را در جلوی خودم قرار می دهم و بدون هیچ نظمی و فقط تمامی مشکلاتی که به ذهنم برسد را می نویسم .
اول در این قدم باید همه مشکل ها و تعدادشان را بدانم .
اصلا من نباید بدانم چه چیز هایی در سَرَم می گذرد؟
فکر هایم خوب است یا نه ؟
مشکل دارم ؟
یا ادای مشکل دارها را در می آورم ؟
برای اینکه به جواب این سوالات برسم ، فقط باید هر چه که در سرم می گذرد را بنویسم .
لازم نیست که نویسنده یا یک رمان نویس حرفه ای باشم.
نه لزومی ندارد .
غلط هم نوشتم ، برای خودم می نویسم ، می خواهم این مشکلات را بر روی کاغذ بریزم .
مبارز می طلبم ، کدام یک از شما ها که ذهن مرا لانه ای برای پریشانی من کرده اید ، لیاقتش را دارید که در ذهن من بمانید ؟
اصلا می خواهم بدانم ناراحتی ام برای کدام است ؟
و بعد هم متوجه بشوم که این مشکل ها ، پِشکِل هم نبودند؟ یا بودند ؟
وقتی که شروع کردم ، نوشتم :
حالا باید این داشته های ذهنی که درونم را تبدیل به لانه نابودی ام کرده است را پیدا کنم .
نکته : عمده مشکلات با توجه به اشخاصی که به بنده گفته اند و یا به عنوان مخاطب شنیده ام را در این قسمت ذکر
می کنم :
۱- ممکن است مشکل من یا شما بیکاری باشد ؟
۲- یا اینکه نارضایتی در محل کار باشد؟
۳- عدم ارتباط یا عدم برقراری ارتباط درست با دوستان باشد ؟
۴- ممکن است مشکل ما چاقی و یا لاغری باشد ؟
۵- ضعف در انجام کارها را داشته باشیم؟
۶- شکست عشقی ، ازدواج ، یا از دست دادن یکی از عزیزانمان باشد؟
۷- ترس از دست دادن آبرو ، یا تحقیر و تمسخر توسط دیگران باشد ؟
۸- چرا من نمی توانم ؟ دیگران هم به من می گویند تو نمی توانی ؟ و توانایی های ما را زیر سوال می برند.
و هر دغدغه دیگر می تواند باشد و …
پس از نوشتن کامل ، یک نگاه اجمالی به نوشته ها یم ، بین شان ، اولویت بندی میکنم .
مثلا: الان مهم ترین دغدغه ام را انتخاب ، و اولویت اول را به آن می دهم و دغدغه های دیگر هم به همین ترتیب علامت می زنم .
بعد از کمی تأمل به این نتیجه می رسم که خیلی از موارد که در ذهنم لانه کرده اند ، هیچ کدام ارزشی ندارند .
حتی خودم هم با دیدنشان احساس بی ارزش بودن را
نسبت بِهشان دارم.
خوب این موارد را کنار می گذارم و برای نتیجه گیری اولیه موارد کم اهمیت را در کاغذ پاک میکنم .
کم کم به این نتیجه می رسم که اینها در ذهنم هم جایی ندارد .
و بایستی آنها را از ذهنم جدا کرده و یا پاک شان کنم.
چه ایده جالبی بود
تشکر